۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

بی رمق تر از اجبار



هر چه ناله می کنی تا دیوار های سنگی قد کشیده دورو برت را کوتاه کنی بی فایده است. سوزهای عمیق آه نهان این بی سرانجامی را با نگاههای بی فایده به دوردست هر چه بیشتر از خودت هم جایگزین کنی باز هم تلخی کرختی این لعنتی زبانت را می سوزاند.نمی دانم اجبار را در کجای این ناهمگون دنبال می کنم شاید هم اجبار باشد که می خواهد خودش را هر روز به من اثبات کند شاید هم با اجبار هنوز فرسنگ ها فاصله دارم و با فاصله  کم کم می گذریم تا اجبار را آرام تر رد کنیم.چه در دل این تفاوت بی چون و چرا تغییر ناپذیر وجود دارد که با من هم آغوشی می کند و در تب سوزناکش هر چه معناست می سوزاند چه در این تکرار بیخودیست چه در رفتن و آمدنهای تکراریست؟ چه می خواهند از جان من این اهالی چند گانه؟ در انتهای این جاده خاکستری هر چه دوییدن است بی خود تر از نفسهای نصف و نیمه من در دوگانگی این بی مروت خیالی کندتر می شود. چرا چربی زبان من با تو تفاوت این لایه های داغ بی روح را تعیین می کند؟پوزخندهای آخر به تملقهای اول بی قید و بندند اما از هم فاصله نمی گیرند چه در این سرزمین رویاهاست که تو را لخت در خودش می کشد و اشکهای از سر لزجی این اجبار تکه تکه را با دستهای با سیاستش پاک می کند و خیالات شومش را در سر می پرواند تا آینده بی شیله و پیله تیغ دار را هر چه بیشتر در تو فرو کند. می داند که کمی که بگذرد مغزت دیگر جوابگوی ادامه راه نیست و آنگاه است که خودش پشت فرمان می شیند و پیچهای یاغی این جاده خیالی را هر چه تندتر می چرخد تا ترس از آزار دیدن از این مسیر را با فریادهای بی صدایت به او اثبات کنی، با اعماق نگاهش به تو می فهماند که بی خودی دست و پا زدن را به تو یاد می دهد هر چه بی رمق تر می شوی بیشتر تو را می دواند هر چه بیشتر می دوی انتهای جاده را بیشترمی کشد هر چه ته جاده را پیوند سراب و مه می بینی رغبتت بیشتر سرکشی می کند تا انتها را سریعتر طی کنی. می دانی چه را در تو می کشد و زنده می کند اما دستت را برای آسمان آبی در جای دیگر بالا می بری و روحت در ناکجاآبادی دیگر ته نشین می کنی.بگذاری بگذرد نمی گذارد بگذرانی تا گذشتنش را سخت تر با دستهایت لمس کنی. بگذار بی انتهایی را در تو نمیراند و با پاهای خسته ات قدمهایت را بر نداری شاید این کرختی کمتر رسوخ کند و کندتر عبور کند شاید تمام شود شاید خط مستقیم ذهنت بی پایان باشد شاید هم پایانش را با بی پایانی یکی کند. ای کاش نکند.


۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه



بدون تو
بی پروایی را در چشمانت می توان یافت آنچه که با من بی پروا قسمت می کنی و بدون بازخواست پس می گیری. نمی دانم کجای دنیای خیالی من غلط می خوری، نمی دانی در کجای قلب خیال دنیای من جا گرفته ای، نمی دانم کدام را با من قسمت می کنی من را با خودت پیوند می زنی یا احساست را در کوچه های پر پیچ و خم تصورات من می گردانی تا غرورم را به رخم بکشی. شاید هم غرورت باشد که من را اینگونه یاغی می کند شاید هم غرورمان جور دیگریست که من را از جنس خودت می یابی.نمی دانی تکیه های عمیق من در کجای شانه هایت جا دارد نمی دانم چه شد که شانه های معرفتت را امن ترین جای دنیا برای درجا تکیه دادن به تنومندیش پیدا کردم.
 من، دیروز،امروز و فردا را پیدا کردم،فردا را شاید در کنار آرامشت نبینم اما حس غریب معرفت مردانه را با ته مانده های غرورم حس می کنم. حسی که در تو و من با دنیای عجیب جنس مخالفش یک دنیا تفاوت دارد. سرانجامِ دوست داشتن های پوشالی را درنگاه مردانه ات می یابم شاید هم معرفت چیز دیگریست که این حس غریب اسمش را در دنیای خیال من جست جو می کند.هر چه تنفر از نامردی های روزگارِ خاکستری است را با تکه های عمیق نفس هایم یکی می کنم و زمین زرد زیر پایم را با تف انداختن تیرگی زمانه تنبیه می کنم.بگذار اجنبی هر چه مرامش است نشان دهد بگذار غریبه های این دورِ آخر خودشان را خوب خسته کنند بگذار بالا و پایین بپرند این بندگان خدا، آنچه در نگاه من با تو قسمت می شود لبخندهای عمیق این چند ساله چرخیدن رفاقت در بغل آرام صدیت است.بگذاریم چرخ زمانه من را در خودش گم کند، بگذار خودش با تو و من چرخیدن را پایان دهد، بگذارم دیر شدن نگاهت را با صدایم جبران نکنم ،بگذارند من و خودت بی پروا در ادامه زمان صداهایمان را با نگاهایشان تقسیم کنیم، بگذاری تو و من راه را برعکسی برویم بگذارم دستهایم را بگیری تا آخر جاده را با باز کردن چشمانم ناگهان در دلم تکان دهی.دیدن زمانه هنگامی که به او می خندیم دیدن دارد هر چه تلخیست در پشت پوسخندهایت به من نشان می دهی اما نمی دانی چه را در دل این زمینِ لعنتی فرو می کنی و لغت های خورده شده از زور بغض دلتنگی را پس می زنی.
هر چه باشد انتهایش را با هم می بینیم خیالت را از هر چه دورویست پاک کنم بی فایده است اگر نگاهایمان بهتر حرف هم را می فهمند نگذاری خستگیشان حرف دلشان را قورت بدهد بگذار بشکافد این حس قطور دوگانگی را دلهایمان، تا بی نیازیشان را با دلمان حس کنیم.دستهایت قدر دنیای بزرگی من بی انتها نباشد هم برای گفته های نازکم بزرگ هستند.بیخود خودت را با من گم نکن من همینجا با تو می مانم بزرگ می شوم و برمی گردم.

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه





رها از من


صدای پای آب را که می شنوی، بوی نسیم یخ این جاده بر روی پوست خشک شده ات آنچنان بازی می کند که صدای آن دور دست ها را بیش از پیش حس می کنی و نفسی که تکه های گم شده اش هنوز در تلو خوردن تلخش با عمیق بودنش مقابله می کند شاید هم دعوا بین صدای پای آب با صدای نعره های خفه شده در این تلخی گم شده باشد. نمی دانی چه بر سر آینده می آید نمی دانی آن چیست که آزار دهنده درستی از پاکی ست نمی دانی این نا کجا آباد چه بود که قدمهای خشک و بی روح روی این ماسه های اشباع شده از عشق بازی آب با آنها درکش نمی کنند نمی دانی حست چگونه در گیجی عوض شدنش بزرگ می شود.دم و باز دمهای متوالی با بوی بی سرانجامی این مسیر زرد حس بی رنگ این آبادی را در تو خوش می کند ای کاش همه اش همین باشد ای کاش دلت بیشتر با این سادگی اخت باشد تا با نامتعارفی های این در و دیوار.حس گم شدن در آینده و بی خبری از گذشته شاید آزارت ندهد اما بوی تازگیش مشامت را بیشتر تحریک می کند تا نفس های عمیقت را با دم و بازدم ها یکی در میان جابه جا کنی.
می خواهم در این چرخش بزرگ شوم می خواهم با گردش این زمانه بگردم تا ببینم که پیروز شده ام و لبخندم آزارش می دهد می خواهم بفهمم که همه این چرخیدن ها در قلبشان سکون دارند شاید سکونشان با ایستادگی من بی چون و چرا شود و سرعتشان کندتر از قبل با من هماهنگ تر شود. تو می خواهی من بیشتر بگردم تا با خودم در این حلقه گم شوم اما من نمی خواهم تو با نگاهت لبخند را با من قسمت نکنی آنچه که من می خواهم را شاید بدانی اما کمتر یارای تحملش را داری من با خودم بیش از پیش یکی شده ام لااقل بگذار خودمان را به توثابت کنیم شاید بیشتر در حلقه ات پیچ خوردیم خدا را چه دیدی شاید هم از پیچ و تاب حلقه ات فرا تر رفتیم و درکش را سخت کردیم!.
من با تو دیگر می دانم چه می شود پیچ و تاب این حوالی در دل من جا خوش کرده است فرصتهای تازه را لمس کردن دیگر سخت نیست بیشترش با من تمام می شود نه با خودم و خودت.