۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه



خرافه تر از ایمان
چه در سرت می چرخد که هر چه می بینی حلقه های گم شده انتهای زندگی من است در تمامش هیچ را معنی می کنم بیش از اندازه تکیه کردی به سبک ترین داستان زندگیت، پرهایش را در سرت می پروانی بال ها را هر روز بزرگتر می کنی نمی دانی که با آنها چگونه پرواز کنی اما خودشان را آنطور که تو می خواهی هوایی می کنند. صدای قه قه شان از این دورتر هم شنیده می شود پوسخندهای تکه تکه را با تو تقسیم می کنند غافل از اینکه تو آنها را یارای دستشان می بینی نه ته دلشان.خسته نشده ای از کلمه های تکرار ناپذیر ذهنت آنها را در دلشان گیر انداخته ای و چاره ای جز تایید برایشان نگذاشته ای. عمل نمی کنند گاهی با تو هم رو درواسی می کنند جلوتر از حرفشان با تو عقب تر می روند و تو ایستاده تنها نظاره گر این داستان قدیمی هستی.نمی دانم از کجا می آید این همه ایمان و اعتماد واژه هایی که معنای آنها را برای خودت جور دیگری یافته ای و با خرافات تلخ یک دستی ادغام کرده ای تا شاید بیشتر دست و پا نزنی هر چه بیشتر دست و پاهایش را می زنی بیشتر در تو می رود این حس غریب تکان دهنده پوشالی. بگذار نگاهیمان را تقسیم کنیم بگذار عوضشان کنیم شاید تو هم با من عوض شدی نمی دانم تعریفش می کنم یا نه نمی دانم توجیهش می کنی یا نه شاید هم من با خودت و خودم یکی شدیم. ایمانت را جوری تعریف می کنی که بیشتر خرافه را تدایی می کند از کجا معلوم که این همه را خرافه با اسم ایمان برایت ساخته کمی هم به خرافه حق بده تا بخواهد خودش را به تو اثبات کند او هم مرهون نگاههای تو به دستان خسته اش است همه را که جمع کنی می بینی خرافه بی جهت هم در این مسیر از ایمان کمک نگرفته است.بیشتر که می روی همه را با خودت یکی می کنی نمی دانی در انتها چه قصه ای برایت ساخته اند اما آنقدر پرو بالش را نوازش کرده ای که خودت هم باور کرده ای سیمرغی در جلوی رویت آهنگ بالهایش را زمزمه می کند.دیگر نمی توانی بی دست و پا از وی پیش بیفتی نمی دانی دانستنیهایت همین ها هستند یا آنکه اینهایی که در سرت می پروانی. در تو می میرند اما تو زنده پیدایشان می کنی بزرگشان می کنی و تکه هایشان را برای نوادگان آرایش می کنی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر