۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه



بهار غریبانه
این بار هم انتهای زمستان سرد را بر روی زمین خشک و بی روح با نبودنت حس می کنم. نمی دانم راز این زمستان چیست که در دلش اینگونه حرفهای ناگفته بهاری را جا می دهد. رفیق، دیوارهای خسته آن داخل را بی شک با خودت عجین کرده ای و روح بی روحشان را در انتهای دریچه رو به آسمان حلق آویز می کنی.نمی دانی اینجا چگونه آدمها با خاطرات از دست رفته شان هم آغوشی می کنند نمی بینی که چگونه دل را به دریا زده اند و آرامش جزر و مد را قر قره می کنند.هر چه می گذرد خودم هم در خودم گم می شوم و تمام گذشته را به سان یک سناریوی کند خیالی می یابم. شاید اینگونه گذشتن را کمتر تجربه کرده باشیم شاید بیشتر با خودمان گذشته باشیم شاید هم دیگر ریتم زمان را ازدست داده ایم و گرفتار بازیش شده ایم.حال دیگر ایمان دارم که امید را در دوردست با شانس یکی کرده ایم و به هر دو دل بسته ایم تا خودمان را از دست ندهیم و زمان را دور نزنیم.
 هفت سین را خوب از بر کردی، سیم،سوسک،سماغ،سیب،ستاره،سبزه و سید را شاید بیش از پیش پیدایشان می کنی، سین هایی که سفره آرامیده بر روی ترکهای سنگ خشک و سرد و پرزهای موکت ترک خورده را طوری تزیین کرده اند که سین های قدیمی حس حسادت را با چشمانشان نشان نمی دهند بلکه در قلبشان با خودشان حل می کنند. گذشتن نسیم بهاری که با سرمای زمستان عجین شده از آنجا هم می گذرد یا نه؟پایانش را بگیر تا نفسهایش را در سینه بمیرانی،بوی آزادی را حس می کنی؟پوسخندش را ببین برای همه مان کافیست. بگذار ستاره های کوچکی که خود را در پهنای دریچه بالای سرت به زور جا کرده اند برایت عشوه بیایند، آنها همین یک دلخوشی را دارند، نمی دانند که تو آنها را با خطهای عمودی بر روی دیوار یکی یکی  می شمری و نبودشان را در شبهای متوالی حس می کنی.اینها با بهار می آیند و در زمستان از خطهای روی دیوار جا می مانند.حال دیگر آن سه چهار متر جا رنگ دیگری به خود گرفته امیدوارم رنگش را با رنگ دلت همسان کنی و بیگانگی را با خودش کنار بگذاری، می دانم که در دلت دوگانگی را از قبل دور انداخته ای و نگاهت را با آنها تقسیم نکرده ای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر